
بعید است تو را امروز ببینم. خیال است، اما ... اما نمیشود. ولی این هم یک دروغ است، تو میایی، قرار بود بیایی و این حالا محال است و من ... چه میگویم؟! کمی منتظر می مانم و باز به جای دیوار شیشه ای تو را در دری شیشه ای میبینم، فقط کمی دیگر منتظرت میمانم و باز تو می آیی و در زیرباران قدم میزنیم ، اقیانوس را میبینیم و در تلاطم نور خورشید با موج ها همراه میشویم ولی اینها هم تنها خیال های پاره من هستند، درست مثل آن روز که به دیوار تکیه داده بودی و قول دادی که بیایی، ولی ساعت 12 هیچ گاه نرسید. اما حتی خیال آمدنت هم واقعی بود، میخواستی بیای ی و نتوانستی و حالا نمیتوانی که بخواهی.
بیاین ادامه:)
کنارم مینشیند، بوی عطرش دیوانه وار در سرم میپیچد، عطر تو نیست، عطر اوست.
-عزیزکم اینقد خودت رو اذیت نکن، اصلا شما مال هم نبودین!
+اما... مامان!
-پاشو پاشو! دستی به سر و رویت بکش، یه ماه میشه که به این در زل زدی، امشب کارای مهمتری داریم!
-میدونی که نمیتونم!
+باید بتونی، مردم چی فکر میکنن؟!
اشکهایم جاری میشوند و فرو میریزم و تلاش هایم به پایان میرسند، جای میشوم، میدوم...
این داستان وصل میشه به تک پارتی رقص دلفین ها
برای اینکه پایانشو بدونین برید اونم بخونین:)