سلام لوپین هستم:)
گفتم بیام یه پستی بزارم...
**************
در عصری بارانی روبه روی میز تحریرم نشسته و به منظره پیش رویم چشم دوخته بودم: 5 مسئله ریاضی که حل نمیشدند
شاید بگویید، احتمالا معلم ما مثل معلم اینشتین مسائل حل نشدنی جهان را به عنوان تکلیف از چند بچه کلاس پنجمی خواسته بود. اما نه!
این مسائل فقط با من مشکل داشتند، شاید هم باید بگویم من با آنها مشکل داشتم...
فرد X همیشه همه مسائل را حل میکرد. جوری که انگار جوابشان را از قبل میداند...
اما من...
در حال لعن و نفرین کردن روزگار، معلم ریاضی، مسائل و ... بودم که حس کردم فضا تغییری کرد.
سرم را چرخاندم جوری که کل اتاق را زیر نظر داشته باشم و بی حرکت ماندم.
لرزش کوچکی پشت در کمد حس شد.
و بعد...
گربه ای از درون کمد بیرون پرید.
نه اشتباه نکنید! حداقل من که حیوان خانگی ای نداشتم. مگر اینکه برادرم شیطنتی کرده باشد و
البته که او آن موقع در اردوی مدرسه بود، پس؟
این فکر ها دوام زیادی نداشتند چون گربه پرید و روی دفترم نشست و همانطور که به چشمانم زل زده بود گفت : تو ملیکایی ؟ درسته؟
امان از بی خوابی های دم امتحان...
اما به نظر نمی آمد خواب باشم!
چون گربه با چنگال های تیزش سیلی ای به صورتم زد و گفت : مگه تو نبودی که دو سال بال بال میزد مک گونگالو ببینه؟!